پاییز، در قامت زنی پرشور و فریب‌کار خودنمایی می‌کرد انگار که موج موهای قهوه‌ای‌اش را انداخته باشد لای هر چه شاخه که از درختان لُخت و سرمازده به جا مانده بود انگار که نفس‌های جنون‌آمیزش را رها کرده باشد پشت گردن آسمان، تا به رعشه‌اش بی‌اندازد، که ببارد و ببارد و ببارد لیلا از پنجره‌ی کوچک اتاق، به اندک آسمانی که پیدا بود نگاه می‌کرد خیلی وقت بود که بیدار شده و خودش را در جزیره‌ای ناشناخته پیدا کرده بود روی بالشی غریبه، کنار نفس‌هایی ناآشنا و تنی که آرام با دم و بازدم بالا و پایین می‌شد بغض گلویش را پر می‌کرد و قورت دادنش، تحمل تشنگی را دشوارتر دلش برای آرزویش تنگ شده بود‌؛ برای خواهشی که قلبش را لبریز می‌کرد دلش برای داشته‌اش، برای خیال ارزشمندش، برای انتظار دور از دسترسش پر می‌زد قطره اشک کوچکی از کنار چشم‌های نیمه‌باز لیلا چکید و در بی‌نهایتِ مواج موهایش گم شد کمی تکان خورد و او دست پرقدرتش را بیشتر به دور لیلا پیچید و محکم کرد کجا؟ لیلا لبخند محوی زد و
آخرین مطالب
آخرین جستجو ها