پاییز، در قامت زنی پرشور و فریب‌کار خودنمایی می‌کرد. انگار که موج موهای قهوه‌ای‌اش را انداخته باشد لای هر چه شاخه که از درختان لُخت و سرمازده به جا مانده بود. انگار که نفس‌های جنون‌آمیزش را رها کرده باشد پشت گردن آسمان، تا به رعشه‌اش بی‌اندازد، که ببارد و ببارد و ببارد.

لیلا از پنجره‌ی کوچک اتاق، به اندک آسمانی که پیدا بود نگاه می‌کرد. خیلی وقت بود که بیدار شده و خودش را در جزیره‌ای ناشناخته پیدا کرده بود. روی بالشی غریبه، کنار نفس‌هایی ناآشنا و تنی که آرام با دم و بازدم بالا و پایین می‌شد.

بغض گلویش را پر می‌کرد و قورت دادنش، تحمل تشنگی را دشوارتر.

دلش برای آرزویش تنگ شده بود‌؛ برای خواهشی که قلبش را لبریز می‌کرد. دلش برای داشته‌اش، برای خیال ارزشمندش، برای انتظار دور از دسترسش. پر می‌زد. قطره اشک کوچکی از کنار چشم‌های نیمه‌باز لیلا چکید و در بی‌نهایتِ مواج موهایش گم شد.

کمی تکان خورد و او دست پرقدرتش را بیشتر به دور لیلا پیچید و محکم کرد.

-کجا؟

لیلا لبخند محوی زد و سرش را توی سینه‌ی گرم او پنهان کرد و او چنان در آغوشش فشرد که صدای نفس‌های لیلا با گرمای پرتپش قلب او یکی شد و آرام‌آرام در هم حرکت کردند.

-لیلا، چیکار کنم دوباره اونجوری نگاهم کنی؟

-چطوری؟

-همون‌جوری دیگه. همون جوری که قلبمو گرم می‌کنه. لیلا چرا اون شب اون طوری نگاهم کردی؟

-نمیدونم.

-دلم برات تنگ شده!

-بغلتم که.

-آره ولی من دلم برات تنگ شده، برای چشمات، برای خنده‌هات.

-تشنمه، برام آب میاری؟

 

لیلا خودش را بیشتر در پتوی غریبه مچاله کرد و حرکت اندامی غریبه را به سمت آشپزخانه‌ای غریبه تماشا کرد.

دستش را به جستجوی پاکت سیگار کشید زیر تخت. پیراهنش را پوشید، زانوهایش را بغل کرد و دود را از پنجره بیرون فرستاد.

-کاش نکشیش.

-می‌کشی؟

-نه، بازم آب می‌خوای؟

-نه.

-داره آفتاب درمیاد کم‌کم. بریم قدم بزنیم؟

-اوهوم. 

-میدونی خیلی خوشم میاد موهاتو این شکلی گوجه می‌کنی؟

لبخندِ لیلا شبیه مادری بود که سال‌هاست قاب عکس فرزند از دست داده‌ش را تمیز می‌کند، شبیه زنی بود که نمی‌دانست چندمین ماه از کدامین سال است که چهره‌ی شوهرش را از پشت شیشه‌ی اتاق ملاقات زندان می‌بیند، شبیه کودکی معلول بود که به تماشای بازی بچه‌ها راضیست، شبیه شیرینیِ اجباریِ لحظه‌ی تحویل سال، شبیه حرکت تاب‌های خالی پارک به دست باد، شبیه فقط چند قطره باران بود که شیشه‌ی پنجره‌ای منتظر را به آمدن فصل نو دلخوش کرده بود.

لیلا دوشادوش او راه می‌رفت و دستش توی جیبِ بزرگِ پالتوی مردانه گم شده بود. 

پاییز، چون عاشقی جنون‌زده و پریشان، میان درخت‌های پارک بی‌قراری می‌کرد. مثل صدای ناله‌ی شب‌‌گردی روان‌پریش که در جستجوی محبوبش، سر به دیوار خانه‌ها می‌گذارد. و لیلا که می‌دانست، اگر سایه‌هاشان را که کنار هم قدم می‌زدند تماشا کند، برای همیشه با او خداحافظی خواهد کرد. 

 

داستانچه (چهارشنبه)

لیلا ,شبیه ,می‌کرد ,غریبه ,ببارد ,کرده
مشخصات
آخرین مطالب این وبلاگ
آخرین جستجو ها